- قهرمانان آنانی هستند که می دانند کیستند.
- این کتاب شما را یاری خواهد کرد تا دریابید به راستی کیستید. موجودی منحصر به فرد و آمیزه ای از استعدادهای بالقوه، خلقیات، توانایی ها، ضعف ها، احساسات و امکانات.
- زمانی که شما بالاخره تصمیم گرفتید تا سکان دار زندگی خود باشید، تا آن چه را برایتان واقعا اهمیت دارد بشناسید. تا برنامه و جهتی را تعیین کنید که روشن کند دقیقا به کجا و چگونه می روید، آن گاه شما نیز از همان احساس آرامشی سخن خواهید گفت که چرچیل در تاریک ترین ساعات تاریخ انگلستان از آن یاد کرده است.
- چرچیل این توانایی را داشت که بگوید: <مطمئن هستم که نباید شکست بخورم.> من به احترام اعتماد به نفسی که این معنی از آن برخاسته است، سر تعظیم فرود می آورم.
- در کتاب می بینید که چگونه قدرت یک انسان که زندگی اش ریشه در اعماق ارزش های درونی اش دارد و بر اساس ماموریتی روشن به جلو می رود می تواند دنیا را عوض کند.
"فرشته ها هم عاشق می شوند" رُمانی است که به مقایسه دغدغه های زن امروز و زن دیروز می پردازد. در این مجموعه ضمن ورود به فضای رُمان و تخیل، بخش هایی از کتاب به صورت مستند روایت شده است. مستندسازی این رمان کمک شایانی به واقعی تر شدن داستان می کند چرا که وقتی مخاطب می بیند که داستان صرفا زاییده تخیلات نویسنده نیست، باور کردن آن برایش راحت تر است.
نام شخصیت اصلی این کتاب، فرشته است که در طول داستان به کمال نزدیک و نزدیک تر می شود و با پاکدامنی و تقوایی که به خرج می دهد، عشق پاک و سالم خود را به تصویر می کشد.
این اثر می تواند برای قشر نوجوان و جوان خصوصاً دختران باشد و جایگزینی برای رمان های زرد و بی نتیجه قلمداد گردد.
«فصل شیدایی لیلاها» قصه یاران است؛ آدم های خوب قضیه عاشورا که شاید به اندازه حقشان دیده نشدند؛ آدم هایی که در شب واقعه، وقتی چراغ ها خاموش شدند تا هر کس که می خواهد برود، ماندند و به سیدالشهدا (ع) پشت نکردند و فردایش آن اتفاق را رقم زدند که در تاریخ ماند. فصل شیدایی لیلاها، روایت همین آدم هاست؛ از لحظه انتخاب شدنشان، تا لحظه انتخاب کردنشان و البته آن بخش پر رنگ قصه شان که آموزگار ماست. فصل تردیدهایشان، که آن ها هم انسان هایی عادی بودند، می ترسیدند، دغدغه زن و زندگی شان را داشتند، از مرگ در هراس بودند و به فکر منافعشان بودند ولی در لحظه انتخاب و در فصل شیدایی، توانستند انتخاب کنند. توانستند ترجیح بدهند؛ و همین بود که آنها را جاودانه کرد. لاله هایی که امروز قصه فصل شیدایی شان، بشود قصه خواندنی نسل های برآمده از هزار و چهارصد سال بعدشان.
خلاصه داستان شازده کوچولو نوشتۀ آنتوان سنت اگزوپری به این شرح است:
کتاب شازدهکوچولو از زبان خلبانی روایت میشود که هواپیمایش در یکی از صحراهای دوردست آفریقا خراب شده است و آنجا با موجود کوچک عجیبی آشنا میشود: شازدهکوچولو. که از سیارهای دوردست به زمین آمده است. شازدهکوچولو بسیار کنجکاو و دوستداشتنی است و در ضمن اینکه سؤالاتش را از خلبان میپرسد و با او حرف میزند، ماجرای سفرش را نیز برای او تعریف میکند:
او از سیارۀ بسیار کوچکی آمده است که در آن تنها زندگی میکرده است. روزی متوجه روییدنِ گل زیبایی در سیارهاش میشود و بعد از بگومگویی که با گلش میکند، قصد میکند که سیارهاش را ترک کند. او سفرش را آغاز میکند و به سیارات مختلفی میرود که زمین، آخرین آنهاست.
در سیارۀ اول یک پادشاه زندگی میکند که به دنبال یک رعیت است و از شازدهکوچولو میخواهد رعیت او باشد؛ سیارۀ دوم خانۀ مردی خودپسند است که دوست دارد شازدهکوچولو ستایشگر او باشد؛ سیارۀ سوم جایگاه میخوارهای است که مدام میخورد تا میخواره بودنش را فراموش کند؛ در سیارۀ چهارم تاجری زندگی میکند که مدام در حال شمردن و تملک چیزها، همۀ چیزها حتا ستارگان و سیارههاست و درگیر عدد و رقم است؛ در سیارۀ پنجم شازدهکوچولو به فانوسبانی برمیخورد که موظف است هر یک دقیقه، فانوس سیاره را روشن و خاموش کند چون سیاره بسیار کوچک است و هر یک دقیقه به دور خودش میچرخد و شب و روزش بسیار کوتاه است؛ شازدهکوچولو در سیارۀ ششم جغرافیدانی را میبیند که مدام مشغول ثبت چیزها در کتابهای قطور خود است اما او گلها را چون «فانی» هستند در کتابهای خود ثبت نمیکند.
شازدهکوچولو نهایتاً به زمین فرود میآید؛ در صحرای بیآب و علفی در آفریقا. او ماری را میبیند که به او میگوید حتی اگر پیش آدمها هم برود احساس تنهایی خواهد کرد و به او قول میدهد که اگر روزی دلش خواست دوباره به سیارهاش برگردد، میتواند او را با قدرت جادوییاش دوباره به آنجا برگرداند؛ زیرا او حلال تمام معماها و مشکلات است. او پس از آن به گلی برمیخورد که روزی عبور کاروانی را از صحرا دیده و به همین دلیل تعداد آدمها را شش هفت تا میداند که چون ریشه ندارند، باد آنها را این طرف و آن طرف میبرد. شازدهکوچولو از کوهی بالا میرود و هرچه سلام میکند، تنها تکرار صدای خودش را میشنود و گمان میکند زمین سیارۀ عجیبی است که آدمهایش هرچه را میشنوند، تکرار میکند در حالی که در سیارۀ خودش گلی داشته که همیشه اول حرف میزده. او همچنین به باغ گلی برمیخورد که پر از گلهای زیبا همانند گل خودش در سیارۀ خودش هستند، میفهمد گلش به دروغ خودش را تنها گل جهان میدانسته. اما در ادامه با روباهی آشنا میشود که نگاهش را به گلش تغییر میدهد زیرا با او دربارۀ اهلی شدن و وابستگی و زمانی صحبت میکند که او برای گلش گذرانده و همین، باعث میشود که گلِ او برای او یگانه باشد.
در انتهای داستان، عاقبت شازدهکوچولو نزد مار بازمیگردد تا به قولش وفا کند و او را به سیارۀ خودش بازگرداند…
درباره این سایت